$14.00
از ترس یک کابوس تا هرگز نخوابیدن
هر شب نشستن تا طلوع صبح را دیدن
جایی میان خواب و بیداری، تلو خوردن
در برزخ کوری به نام زندگی مردن
درجا زدن در عشقهای پوچ تکراری
در دوستت دارم عزیزم! دوستم داری؟
در خواستنهایی که از دم بی سرانجامند
در شغلهای آبکی، در قعر بیکاری
بی حافظه، بی مرز، بی هر و وطن بودن
آواره در آغوش سرد مرد و زن بودن
یک ساک و سیصد جلد را هی جابهجا کردن
بین تمام رنگها رنگ وطن بودن
دل کندن از هر کس که بر صورت نقابی داشت
هر کس که در قعر وجودش منجلابی داشت
دل کندن از شهر غریبب کودکی هایم
آنجا که در خاکش غم و اندوه نابی داشت
از برنگشتنهای بی پایان پر تردید
بیدارخوابی بی تو در آغوش این تبعید
دلتنگی بی مرز از هرگز ندیدن ها
سرخوردگی از ابتذال واژه ی امید
بی سرزمین، بی عشق، در اوج همین مستی
در کوچهی باریک بی پایان بن بستی
آوردنت بالا و هی با عشق پرسیدن
ای سرزمین خسته! توی فکر من هستی؟