روشنای تاریکی

گروه

$19.00

ساعت هفت شب روز یک شنبه نهم اکتبر دو هزار و یازده است. سه روز از اعلام برنده‌ی جایزه‌ی نوبل گذشته است. همه‌ی شعرهای توماس ترانسترومر را که از هفده سال پیش تا به حال ترجمه کرده بودم، جمع کرده‌ام و روی میز و دور میز و زیر میز و همه جای اتاق پر از این ترجمه‌ها ست؛ ترجمه‌هایی که حالا دارم با سرعت برق ویرایش‌شان می‌کنم. تلفن را برمی‌دارم و شماره  می‌گیرم. آن سوی خط؛ صدای مهربان مونیکا ست؛ همسر توماس ترانسترومر. همان کسی که پنجاه و پنج سال با برنده‌ی نوبل در یک اتاق زندگي كرده است. همان کسی که همه‌ی شعرهای توماس را در این سال‌ها ادیت کرده است و منشی اول بزرگ‌ترین شاعر جهان است.

مونیکا بیست و یک سال است تمام وقت، از توماس نگهداری می‌کند. مونیکا تا قبل از بازنشستگی به عنوان پرستار شاغل بود و اکنون پرستار شعر و شاعر است. بیست سال پیش؛ در سال هزار و نهصد و نود؛ توماس ترانسترومر؛ درست چند روز بعد از این که جایزه‌ی مخصوص داوران شمال (اسکاندیناوی) را برد، سکته‌ی مغزی کرد و برای همیشه توان سخن گفتن را از دست داد.

می‌گویم سهراب رحیمی هستم. می‌گوید یک لحظه صبر کن. می‌رود کاغذ و قلم می‌آورد و نامم را می‌نویسد. می‌گویم می‌خواهم شعرهای توماس را به فارسی منتشر کنم. می‌گوید باعث افتخار ما ست که شعرهای توماس به فارسی منتشر شوند. می‌گویم پیامی برای خوانندگان ایرانی ندارید. می‌گوید سلام ما را برسانید. می‌گوید توماس؛ بیش‌تر در ادبیات و فلسفه‌ی اروپا تحقیق کرده؛ ولی همیشه معتقد بود در ایران؛ ثروت عظیمی از شعر و ادبیات هست که ما هنوز به درستی کشف نکرده‌ایم.

برای من آرزوی موفقیت می‌کند و گوشی را می‌گذارد. چند دقیقه شوکه شده‌ام. گوشی در دستانم باقی مانده و دستانم در هوا باقی مانده و من در وسط اتاق مانده‌ام و در دست دیگرم ؛ مجموعه‌ی شعرهای توماس ترانسترومر روی میز؛ که این روزها به شدت پر از کلمه‌های فارسی و خط‌های خط‌خطی ست در باد ورق می‌خورد. یادم رفت پنجره را ببندم. وسط‌های اکتبر است. با خودم می‌گویم؛ زمستان امسال خیلی زود وارد شد. پنجره را می‌بندم و کتاب را باز می‌کند.

Scroll to Top