سندروم استکهلم

نویسنده
گروه

$14.00

نور آفتاب از پنجره‌هاي بزرگ و بي‌پرده اتاق محرمانه نظر مي‌انداخت و مثل هميشه با شوق، همخوابگي ما را تماشا مي‌كرد. از معدود روز‌هاي آفتابي آمستردام بود. تازه از سفر دو هفته‌اي از آلمان برگشته بودم. روز جهاني زمين بود و از تلويزيون جشنواره بين‌المللي جلوگيري از گرمايش زمين پخش مي‌شد. خوانندگان معروف مي‌خواندند.

همخوابگي بعد از چند مدت دوري را دوست دارم. مشتاقانه و پرهيجان است. معمولن دوست ندارم در اين لحظه‌ي شيرين حرف بزنم. اما اگر حرف زدم از شفافيت روح است كه در آن لحظه مي‌خواهم با جفت خود قسمت كنم. انگار هر حرفي كه به زبان مي‌آورم از روحم، از عمق وجودم برمي‌خيزد. تنها انسان رياكار مي‌تواند در اين لحظه‌ي زيبا قادر به دروغ گفتن باشد. لخت روي مبل اتاق نشيمن به هم پيچيده بوديم. زيباترين و طولاني‌ترين رابطه‌‌ام با مهدي بود. بعد از پنج سال زندگاني مشترك با مهدي هيچ‌وقت به رابطه‌مان به چشم زن و شوهري ننگريستم. گاهي ديوانه‌وار عاشق هم بوديم و گاهي مثل دوستان جاني. در موضوع فرزندداري زياد حرف نمي‌زديم و حتا اين موضوع را جدي دنبال نمي‌كرديم. انگار نمي‌خواستيم اين رابطه از اين شكل خود خارج شود. مي‌خواستيم همين‌گونه شيرين و عميق بماند. اما روز زمين بود و در روز زمين گويا هر دو مي‌خواستيم اين همخوابگي را براي هميشه در ياد بسپاريم و سپرديم.

تصميمي كه زمان زياد جرئت فكر كردن به آن را نداشتم در يك لحظه گرفتم. گفتم: كودكي در اين روز آفريدنحرفم ناتمام ماند. پرنده‌اي بال زد در وجودم. مهدي انگار منتظر اين جمله بودتپش قلبش را احساس مي‌كردم. احساس مي‌كردم كه همدل‌تر از اين هيچ‌گاه نبوده‌ايم. هيچ‌گاه اين‌گونه درآب و عرق آغشته نبوديم. آب و عرق. از آن لحظه به بعد آن پرنده با من ماند و انگار عزيزتر از من و مهدي شد. انگار عزيزتر از هر موجود زنده در جهان. انگار گوهر زمين را در من كاشته بودند. انگار آينده‌ي بشريت در دست من بود. در يك لحظه به انسان بسيار مهمي تبديل شدم.

Scroll to Top