$15.00
دم درِ تاریکخانه این پا آن پا میکنم. میدانم که نیست. دیدم که نیست. دیده بودم که نیست. از ندیدنش کور شده بودم. از نبودنش یخ زده بودم. روز آخر که آمده بودم خودم این در را دوباره بستم. بستم که باور نکنم. بستم که درِ بسته خرم کند که نکند باشد! نرفته باشد! آمده باشد! امشب هم دلم همین را میخواست. که در بسته باشد. که مثل آن شب آخری که دیدمش باز نباشد. باز نباشد اما یک باریکهنوری از درزِ پایینِش بیرون زده باشد. نوری اگر میبود یعنی که بود. یعنی چراغی روشن شده بود. محال بود خواب یا بیدار باشد چراغی روشن نباشد. شمع روشن کردنش کی برای نور بود؟ برای بو بود. امشب که در خانه را باز کردم جز بوی هوای مانده که بویی به دماغم نخورد! خانه هم که مثل روز آخری که آمدم خالی بود. چراغ پاگرد را که روشن کردم رفتم آشپزخانه. یادداشتش هنوز رو یخچال بود. نه آنجور که خودش گذاشته بود تا زود ببینم و بخوانم. آنجور که خودم آن روز پشتوروش کردم تا نبینم و نخوانم. کشوی شمعهای خوشبوش را بازکردم. با هر بویی دستنخوردهاش بود جز با بوی گاردنیا. رفتم اتاقش. از روی میزعسلی کنار تختش یک نیمسوخته برداشتم. بوش نکردم. تا نمیسوخت بوی یاس افریقایی نمیداد. روتختی مرتب بود. یک چروک هم نداشت. از اتاق بیرون زدم. در را کیپ بستم که نگاهم به تختش نیفتد.