حوض سلطون

نویسنده
گروه

$16.00

چادر را به سر كشیدم، حسین را بغل كردم و زدم به كوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا مى كرد. راه را باز كرد بروم تو. گفتم:

« نه شما بفرمايین، من حالا حالاها كار دارم

هر چه فكرش را كردم، ديدم خوبى ات نداره جلوی مشترى اش بگم. خود قنبر هم داشت چرتكه مى انداخت. افتخارسادات انگورشو سوا كرد و گذاشت توی كفه ترازو. قنبر هم سنگ یك كیلویی را گذاشت توی اون كفه و گفت:

«مى شه پونزده زار

حسین دولا شد از روی پیشخون خرما ورداره، زدم روی دستش. توی دلم گفتم: حالا مى خوای قنبر باز خدا و پیغمبرو به رخم بكشه. قنبر گفت:

«هان، باز چی مى خوای عزت سادات؟»

حسین را از بغلم گذاشتم زمین و گفتم:

«هیچی، پول مون كم و زیاد شده

گفت: «دو ساعت پیش خرید كردی، حالا اومدی مى گى كه كمه. راه تو بكش برو حوصله ندارم

بعد با چوبی كه به سر آن دستمال بسته بود، مگس و زنبور روی انگورها را كنار زد. چادرم را جمع كردم و گرفتم گوشه دندونم و گفتم:

«وا! خدارو خوش مى آد سر هم كلاه بذاریم؟ نود تومن پول مون كم و زیاد شده

گفت: «مى خواستی همون دو ساعت پیش بیای بگی. شاید پولتو به یكی دیگه دادی، یادت رفته

گفتم: «به كی داده باشم؟ دوتا نون سنگك خریدم، به هشت زار. یك تومن دادم، دو زار پسم داد. چهار لیتر هم نفت گرفتم، به یك تومن. این چی كار داره به نود تومن؟»

گفت: «همینی كه هست. من این جا تاوان مال مردمو كه پس نمى دم

گفتم: «خدا شاهده داد و هوار راه مى اندازم. خوب زورتو به ضعیف ضعفا مى رسونی. ببین یه بیوه زنو چطوری مى چزونی

دست پیش گرفت پس نیفته. گفت:

«خوب برو شوهر كن، به من چه مربوطه؟»

Scroll to Top