$14.00
با شیطنت لباسش را درآورد و به سرعت از پنجرهی اتاقش پرت کرد بیرون. دوتایی تا کمر از پنجره خم شده بودیم و به پیراهن قرمزش نگاه میکردیم که طبقه ی 18 را رد کرده بود و باد توی دامن و کمرش میچرخید و میرفت پایین و پایین و پایین و… افتاد روی سیمهای برق کنار خیابان. مشتهایش را گره کرد و جیغ کشید. بغلش کردم و نشستیم روی تخت. با خنده گفتم «دیوونه» ورّاجی میکرد و نمیدانست حرفهایش را نمیشنوم. من توی آشپزخانهی طبقهی 15 نشستهام و بیرون را نگاه میکنم. پیراهن قرمزی از پنجره رد میشود. داد میزنم «فریده بیا! یکی خودشو پرت کرد پایین» فریده خودش را میرساند به پنجره و سعی میکند بازش کند. نمیتواند. قفل شده. نفسش مثل آه کشیدن است. میگوید «حتماً مغزش کف پیادهرو پکید!» چایی یخ کرده را میدهم دستش و میگویم «ولش کن! نگاه نکنیها!» مینشیند و سرش را میگیرد توی دستهایش. باید این را بنویسم. شخصیت اوّل داستانم که بعداً اسمش را فریده میگذارم، وقتی به یاد خودکشی قبلیاش میافتد، مینشیند و سرش را میگیرد توی دستهایش. چایی را نمیخورد که بغضش فرو نرود و بتواند هنوز غصّه بخورد و آه بکشد. رویش را برمیگرداند طرفم و با گریه میپرسد «چرا؟»