خدابازی

$17.00

اين روزها ميل شديدى به نوشتن دارم. عطش تندى كه با قصه كوتاه و بلند كم نمى شود كه هيچ، بيشتر هم مى شود. هر چه مى نويسم انگار آب نمك مى خورم، شكم ام باد مى كند تشنگى ام نمى رود.

تشنگى ام مى رفت اگر مى فهميدم كه كجاى كارم حالا، اما اين عطش مى كشد مرا. شايد تشنه نبودم اين همه، اگر چيزى نوشته بودم قابل.

هر چه نوشته ام تا امروز شوخى بود با خودم، مشتى خاطره، مشتى خيال، مشتى خواب، كه آميخته بود با اين ميل مبهم خودنمايى كه سالهاست بر سرش مى كوبم و نمى ميرد بى شرف.

بايد از اول شروع كنم از آغاز آغاز. از روز بيستم خرداد پنجاه و دو كه مرده به دنيا آمدم. يادم كه نيست، سالهاى اول حافظه در خدمت پستان است و شير گرم، گفتند برايم انگار كه مرده بودم. علت اش را نگفتند، گفتند سرم شبيه خربزه بود و گريه نمى كردم اصلا.

شبيه خربزه هم نبود سرم، گريه نمى كردم. گريه ندارد اين دنيا، جاى خوبى است مى چريم و كسى سرمان را نمى برد كه دنده مان را كباب كند. قصاب هاى ما همه قصاب روح اند، آنهم كه در تكاپوى دنياى پرسرعت ديوانه، رقيق تر شده از دود اگزوز ماشين برقى. روح كجا بود اصلا، باد شكم پروانه هم نيست.

از آن روز كه گفتند مرده به دنيا آمدم تا روز اولين خاطره، چهار سال فاصله است، چهارسالى كه نه گنگ است نه واژگونه، چهار سالى كه نيست در حافظه ام اصلا. اما يكى از آخرين شب هاى آن سال چهارم را يادم مى آيد كه پدرم دير آمد خانه، خيس و خسته، با دستى كه منجمد شده بود از سرما. هر چه مى گرفت روى بخارى نفتى يخ اش باز نمى شد، انگشتها همه ورم كرده بود و كبود شده بود و مى ترسيد از كار افتاده باشند.

آن شب پدرم با موتور خورد زمين. در راه خانه بود. خانه كه نبود آلونكى سنگى بود در دل كوه. شاهكوه ی اصفهان. شش خانه داشت سه تاش متروكه، سه تاش واگذار شده به سه كارمند بدبخت. سه نفر تبعيدى. تبعيدى نبود، شاهكوه مى رفت چه غلطى بكند. گه بود كوه اش، كوهپايه اش، جاده مال رويى كه داشت، مارمولك هاش و بوته هاى خاشاك اش. رييس مادر قحبه را جلوى همه سكه يك پول نكرده بود منتقل اش نمى كرد آن جهنم، دو ساعت با موتور مى رفت برسد به نانوايى، برسد به قصابى به دهى كه بشود حقوق ماهيانه را خرج كرد.

شب يلدا بود آن شب، به قصد ميوه و خرمالو رفته بود. هوا سرد بود، ولى برف كه نمى آمد دستكش بپوشد. احمق بود، پز مى داد به سرمايى نبودن اش. خريد اش را كه كرد از ده در نيامده خورد زمين، موتورش روشن نشد ديگر. به غرورش بر مى خورد برود ده كمك بگيرد، مرد كه زمين نمى خورد. موتور را بلند كرد از زمين، گرفت به دست كه پياده بيايد، برف گرفت. برفى كه تا مى نشست روى دست اش آب مى شد و يخ مى زد. راه هم كه تمامى نداشت. پياده سخت است سر بالايى، موتور هم داشته باشى، ترك اش صندوق ميوه، ديگر واويلا.

من از آنجا يادم هست كه موتور را انداخت پشت در، با مادرم منتظرش بوديم خيره به هيچ تاريك پشت پنجره. موتورى كه روشن نشود چراغ هم ندارد، صداى اش كه آمد پرده را كنار زديم، در را باز كرديم، نور كه افتاد صندوق شكسته و خرمالوهاى ريخته روى برف را ديدم. خودش دويد داخل خانه و دست اش را گرفت روى بخارى. مادرم وحشت زده گفت:

خدا مرگم بده…

خدا مرگم بده را خوب يادم مانده، اولين عبارتى است كه از مادرم به خاطر مى آورم. حتما چيزهاى ديگرى هم پيش از آن گفته، چيزهايى نزديكتر به زندگى، من به خاطر نسپردم، دست خودم كه نبود سوا كنم، خوب اش را به خاطر بسپرم.

خدا مرگم بده

به جز اين عبارت باقى تصوير است، انگشت هاى سياه پدرم، موتور افتاده روى زمين، خرمالوهاى روى برف و كاسه آب گرمى كه مادرم آورد.

دردى كه تحمل مى كرد را يادم نيست، يا پنهان كرده بود يا من خوابم برده بود. اما كار به بيمارستان نكشيد. دست اش را مدتى در دستكش مخفى مى كرد كه چشم سرما به آن نيفتد، دوباره طمع كند به بردن انگشت ها.

بهار كه رسيد دستكش را دور انداخت و احتمالا خاطره را هم. اما دست سرما زده اش ساليان سال است كه كنج ذهن من جا خوش كرده. دست سرد و كبود و ورم كرده اى كه انگشت مى گذارد روى گرم ترين نقاط ذهنم گاهى و منجمد مى كند هر خيالى را به جز خيال او.

Scroll to Top