$17.00
من در خانوادهای فرهنگی – سیاسی و تحصیلکرده رشد و در تورنتو نمٌو کردهام و در هفده سالگی در رشتهی ادبیات تطبیقی به دانشگاه راه یافته و قبل از آن از پنج سالگی در کتابخانهی بی سر و ته ددی، میان امواج داستانهای هزار و یک شب و اوراق امیرارسلان، غوطه خورده و غوره نشده مویز شدهام.
خانوادهی من معقول مشکلات مهاجرت را پشت سر گذاشته بود و به جز وهم غربت که درد بیدرمان است روزگار میگذراندیم تا این که با آمدن عمو خاور، زندگي ما کنفیکون شد. عمو خاور، برادر ناتني ددی است و با اینکه برادر کوچکه است نمیدانم چرا انگار ددی ازش میترسد. آخر چطور بگویم آبروریزی است، عمو خاور از این خرپولهای تازه به دوران رسیده است که با سلام و صلوات از ایران فرار فرمودند و در یکی از بهترین محلههای تورنتو سکنی گزیدند. فکرش را بکنید، عمو خاور همراه با طاقههای فرش ابریشم و عتیقهجات، نوکرش را هم با خودش آورده بود. پسرکی لاغر و لندوک، نوزده – بیست ساله، شکل غلمان توی بهشت یا اگر تصوٌری از غلمان ندارید، شکل جوانکها در نقاشیهای مودیگیلیانی.
عمو خاور چپ و راست سر نوکرش عربده میکشید: فارِس بیا اینجا، فارِس برو اونجا، باز فارس بیا اینجا. من برای اینکه آشنایی زدایی بکنم، میستر فارِس صداش میزدم.
بعد زد و من عاشق میستر فارِس شدم …